طراحی سایت در اصفهان | بهترین و جذاب ترین | تیم راهکارهای وب

۴۱ بازديد

طراحی سایت در اصفهان | بهترین و جذاب ترین | تیم راهکارهای وب

طراحی وبسایت زیبا به عنوان یکی از مهمترین عوامل جذب کاربران به سایت شما، توجه زیادی را به خود جلب کرده است. در اینجا، چند راهنمای کاربردی برای طراحی وبسایت زیبا را معرفی می کنیم:

 

1. انتخاب رنگ های مناسب

وب سایت واکنش گرا طراحی نمایید.

رنگ ها باعث جذب نظر کاربران به وبسایت شما می شوند. از رنگ های روشن و شاد استفاده کنید تا کاربران را به خود جذب کنید.

 

2. ایجاد یک طرح ساده و کاربرپسند

 

طراحی وبسایت ساده و کاربرپسند، کاربران را به سایت شما جذب می کند. سایت شما باید طوری طراحی شود که کاربران به راحتی بتوانند به اطلاعات دلخواه خود دسترسی پیدا کنند.

 

3. استفاده از تصاویر با کیفیت

 

استفاده از تصاویر با کیفیت، جذابیت وبسایت شما را افزایش می دهد. تصاویر باید به طور مناسب در سایت قرار گیرند تا با استفاده از آن ها، کاربران را به سایت شما جذب کنید.

 

4. استفاده از فونت های خوانا

 

فونت های خوانا، کاربران را به سایت شما جذب می کنند. از فونت هایی که خوانایی بالایی دارند، استفاده کنید تا کاربران به راحتی بتوانند متن های مختلف را بخوانند.

 

5. انتخاب تصاویر مناسب

 

تصاویر مناسب، جذابیت وبسایت شما را افزایش می دهند. از تصاویری که به صورت حرفه ای گرفته شده اند و با محتوای وبسایت شما همخوانی دارند، استفاده کنید.

 

6. ایجاد یک طرح منحصر به فرد

 

طراحی یک وبسایت منحصر به فرد، جذابیت ویژه ای به سایت شما می دهد. با ایجاد یک طرح منحصر به فرد، کاربران به سایت شما جذب می شوند.

تیم بزرگ راهکارهای وب  websolutiontools.com

7. استفاده از تأثیرات حرکتی

 

استفاده از تأثیرات حرکتی، جذابیت وبسایت شما را افزایش می دهد. با استفاده از تأثیرات حرکتی مناسب، کاربران به سایت شما جذب می شوند.

 

راهکارهای وب، یک سایت حرفه‌ای در زمینه طراحی و پشتیبانی سایت های وب می باشد. این سایت با داشتن تجربه‌ی بیش از چندین سال در زمینه طراحی و توسعه‌ی وب سایت‌ها، به شما کمک می‌کند تا یک سایت جذاب و کارآمد برای کسب و کار خود ایجاد کنید.

 

خدمات ارائه شده توسط راهکارهای وب شامل طراحی سایت، بهینه سازی سایت برای موتورهای جستجو، پشتیبانی فنی و نگهداری سایت است. همچنین، این سایت به شما کمک می‌کند تا با استفاده از تکنولوژی های روز دنیا، در حریم امنیتی بالا، سایتی ایمن و پایدار برای کسب و کار خود ایجاد کنید.

 

راهکارهای وب با داشتن تیمی متخصص و با تجربه، قادر است به نیازهای خاص هر کسب و کار پاسخ دهد و با برآورده کردن این نیازها، به شما کمک کند تا به موفقیت بیشتری در کسب و کار خود برسید.

 

با انتخاب راهکارهای وب، شما مطمئن هستید که بهترین خدمات در زمینه طراحی و پشتیبانی سایت را دریافت خواهید کرد و به راحتی می‌توانید با مشتریان خود در ارتباط باشید و کسب و کار خود را به سطح بالاتری برسانید.

منبع : تیم بزرگ راهکارهای وب  websolutiontools.com

طراحی سایت در اصفهان | بهترین و جذاب ترین | تیم راهکارهای وب

طراحی سایت در تهران ?جذاب ترین در 1402 | - تیم راهکارهای وب

طراحی سایت در شیراز (حرفه ای + کارآمد) با قیمت عالی 2023

مجید جلیلی - تیم راهکارهای وب

خواص اعجاب انگیز روغن سیاهدانه برای سلامتی

۳۸ بازديد

روغن سیاه دانه نوعی روغن حامل است که از دانه های گل  Nigella sativa به روش پرس سرد استخراج می شود.
به طور سنتی، روغن سیاه دانه دارای خواص تحریک کننده، گرم کننده و تاثیرات مثبت بر بهبود خلق و خو می باشد.

در طب سنتی سیاهدانه به عنوان یک معجون مکمل با سایر گیاهان دارویی در درمان اکثر بیماری ها به کار گرفته می شود.
روغن سیاه دانه بطور موضعی به منظور آبرسانی، تسکین، تقویت و تغذیه پوست، رفع عفونت های قارچی و لکه های پوستی و نیز برای ترمیم و بازسازی پوست استفاده می شود و موجب صاف شدن، روشن شدن و شفاف شدن پوست خواهد شد. روغن سیاه دانه همچنین در صورتی که بر روی مو اعمال شود، موجب تغذیه و تقویت مو می شود.
روغن سیاه دانه از نظر دارویی، باکتری های مضر را از بین می برد، پاسخ ایمنی قوی پوست را تحریک می کند، روند بهبود پوست را تسهیل کرده و دردهای عضلانی و درد مفاصل را نیز به بهترین شکل تسکین می دهد.
از سوی دیگر روغن سیاه دانه در صورت استنشاق، سلامت دستگاه تنفسی و هضم را تقویت و پشتیبانی می کند.

 

 

 

تاریخچه استفاده از روغن سیاه دانه

 

روغن سیاه دانه از دانه های گیاه Nigella sativa گرفته می شود که بیشتر به گل رازیانه معروف است. همچنین این روغن با نام های مختلف دیگری از جمله Black Oil ،Baraka ،Fitch Oil ،Kalajira Oil  و Kalonji Oil نیز شناخته می شود.
برای بیش از 3000 سال، از دانه های روغنی سیاه دانه برای کاربردهای آرایشی، دارویی و آشپزی مورد استفاده قرار می گیرد. از سیاه دانه به عنوان دارو گیاهی، چاشنی و تسکین دهنده درد و تحریکات موضعی، از جمله گزش، زخم، التهاب و بثورات پوستی استفاده می شده است
بر اساس منابع تاریخی، اعتقاد بر این است که روغن سیاه دانه برای اولین بار توسط آشوریان مصر باستان مورد استفاده قرار گرفته است، جایی که از آن توسط شخصیت های مشهور سلطنتی مانند کلئوپاترا و نفرتیتی برای مراقبت از پوست به شکل یک دارو گیاهی استفاده شده است.

در هند و خاورمیانه، از دانه های سیاه دانه که دارای عطر و طعم تلخ و تندی هستند در ترکیباتی که از فلفل سیاه، پودر پیاز و پونه کوهی تشکیل شده اند استفاده می شود و به عنوان ادویه و طعم دهنده در خوراک حبوبات، پخت نان، خورشت کاری و سبزیجات پخته استفاده می شود
در آیورودا، روغن سیاه دانه عمدتاً به دلیل خاصیت تحریک کنندگی، گرم کننده و تقویت کننده و همچنین به دلیل اثر بخشی بر بهبود روحیه در طیف گسترده ای از کاربردها مورد استفاده قرار گرفته است

مجله سلامتی وطب سنتی ماورای سلامت به تفصیل به این سبک درمان کهن پرداخته است.

 

 


در طب سنتی، از روغن سیاه دانه برای درمان بی اشتهایی، بیماری های مقاربتی و بیماری های زنان استفاده می شود. همچنین اعتقاد بر این است که سیاه دانه برای تحریک اشتها و افزایش متابولیسم و سوخت و ساز بدن، کاهش اختلالات عصبی، تعادل مزاج و تقویت هماهنگی بدن و ذهن مفید است.
طبق سوابق تاریخی پزشکان یونانی در قرن 1 میلادی، از سیاه دانه برای تسکین دندان درد، سردرد، گرفتگی بینی و کرم روده استفاده می شده است
با توجه به خاصیت تقویت کنندگی روغن سیاه دانه، پزشکانی مانند بقراط آن را برای بیمارانی که بیماری عمومی و ضعف داشتند تجویز می کردند. دیگر یونانیان باستان از آن برای تحریک شروع قاعدگی و افزایش تولید شیر در زنان استفاده می کردند
در کتاب "الشفاء"، نوشته حکیم ابن سینا، سیاه دانه را با توانایی های درمانی معتبر شناخته و از آن به دلیل خاصیت تقویت کنندگی، تحریک کننده و پیشگیری کننده  تقدیر کرده است. در این کتاب از سیاه دانه به عنوان تقویت کننده انرژی و کاهش ضعف، خستگی، غم و احساس دلسردی صحبت شده است. علاوه بر این، وی کاربرد درمانی سیاه دانه را برای رفع و تسکین علائم سرماخوردگی، تب، سردرد، تحریکات موضعی، زخم ها، اختلالات پوستی، دندان درد و کرم روده و انگل تأیید کرده است.

 

خواص روغن سیاه دانه

 

ترکیبات شیمیایی روغن سیاه دانه شامل اسید پالمیتیک، اسید استئاریک، اسید اولئیک و اسید لینولئیک هستند و از ترکیبات اصلی این روغن محسوب می شوند.

 

اسید پالمتیک به دلیل داشتن خواص زیر مشهور است:

 

خاصیت نرم کنندگی 
نرم کردن مو ها بدون ایجاد چربی اضافه و احساس سنگینی و چسبندگی
متداول ترین اسید چرب اشباع می باشد.
 

اسید استئاریک به دلیل داشتن خواص زیر شناخته می شود:

 

دارای خواص پاک کنندگی است که باعث از بین رفتن آلودگی، عرق و سبوم اضافی از پوست و مو می شود.
یک ماده امولسیون کننده ایده آل برای اتصال آب و روغن است.
به افزایش ماندگاری محصولات مراقبت از پوست و مو کمک می کند.
بدون کاهش درخشش و احساس سنگینی، موها را از آسیب های خارجی محافظت می کند.
پوست را نرم می کند.
 

اسیدهای اولئیک (امگا 9) دارای خواص زیر است:

 

لطافت، رطوبت و درخشندگی پوست و مو را حفظ می کند.
رشد موهای ضخیم تر و قویتر را تحریک می کند.
چین و چروک های زودرس و خطوط ریز را کاهش می دهد.
شوره سر را از بین برده و  رشد مو را تسریع میکند.
از پوست و مو محافظت می کند.
خواص آنتی اکسیدانی قوی دارد.
از التهاب و درد مفاصل جلوگیری می کند.

 

اسیدهای لینولئیک (امگا 6) دارای خواص زیر است:

موها را شاداب کرده و رشد آنها را تقویت می کند.
بهبود زخم را تسریع می بخشد.
در فرمولاسیون صابون ها و روغن های سریع خشک شونده یک امولسیون کننده موثر است.
خواص ضد التهابی دارد.
تسکین جوش و آکنه
حفظ رطوبت در پوست و مو 
وجود آن در روغن های گیاهی موجب مناسب بودن آن روغن برای پوست های چرب و مستعد آکنه می شود.
افزایش لطافت و خاصیت ارتجاعی پوست برای جلوگیری از پیری زودرس

 

 

 

 

https://gitlab.com/TobiMetz3

 

http://qooh.me/TobiMetz3

 

https://www.divephotoguide.com/user/TobiMetz3

 

https://setiathome.berkeley.edu/show_user.php?userid=11396837

https://independent.academia.edu/JennyTucker289

http://edu.fudanedu.uk/user/wesleycruz1/

http://fudanedu.uk/user/wesleycruz1/

http://jobs.ict-edu.uk/user/wesleycruz1/

http://ict-edu.uk/user/wesleycruz1/

 

 

پاک کردن گذشته شخصی با جایگزینی و تمرین رفتارهای جدید

۳۷ بازديد

بیشتر افراد فکر می‌کنند به یادسپاری گذشته و کارهایی که در آن انجام داده‌اند بسیار مهم است. اما من معتقدم گذشته‌ها گذشته و چیزی که مهم است امروز و آینده شماست.

کاری که در گذشته انجام داده‌اید نقشی در آینده شما نخواهد داشت. پس بهتر است تمامی حواس خود را بر روی کارها و وقایع امروز خود قرار دهید و از لحظه‌ای که در آن هستید لذت ببرید.

در این مقاله قصد داریم ? روش مناسب برای فراموش کردن حوادث و رویداد‌های ناگوار گذشته را بیان کنیم  که در آن نقش رفتاردرمانی به روش ساده را خواهید آموخت.

 

طرز فکر خود را تغییر دهید:

اگر ذهن شما بر روی موارد منفی تمرکز کند که در گذشته اتفاق افتاده است، زندگیتان در جهتی منفی حرکت خواهد کرد. به یاد داشته باشید که زندگی شما در جهتی حرکت می‌کند که افکارتان آن را تعیین کند. به همین خاطر است که افکار مثبت و روحیه بخش تاثیر بسیار بزرگی در زندگی هر فرد دارد.

هر چیزی که بر روی آن تمرکز کنید بر روی احساسات و نحوه زندگی شما نیز تاثیر خواهد داشت. به جای اینکه تمامی تمرکز خود را بر روی افکار منفی قرار دهید که در گذشته رخ داده است، بهتر است موقعیت جدیدی برای خود بسازید. بازیافت تمامی افکار خود را آغاز کنید و سعی کنید افکار مثبت را جایگزین افکار منفی نمایید.

سعی کنید از جملات مثبتی همچون “من می‌توانم کارهای خوبی انجام دهم” ، “من بسیار باهوش هستم” ، “گذشته‌ها گذشته” ، ” هیچ چیزی نمی‌تواند جلوی رشد و موفقیت مرا بگیرد” استفاده نمایید.

زمانی که از خواب بیدار می‌شوید این جملات مثبت را با صدای بلند تکرار کنید. خواهید دید که در زمان کوتاه حس بسیار خوبی دارید.

 

رابطه خود را با برخی از دوستانتان قطع کنید:

 

همیشه در زندگی ما افرادی وجود دارند که هیچ نقش مثبتی ایفا نمی‌کنند و تنها باعث کند شدن جریان زندگیمان می‌شوند. در اینگونه موارد قطع کردن رابطه بهترین گزینه است.

برای افرادی که می‌خواهند افکار منفی را برای همیشه از ذهنشان پاک کنند، رابطه با دوستان منفی نیز باید قطع شود. باید خودتان را از این افراد دور نگه دارید زیرا آن‌ها یادآور خاطراتی هستند که ذهن شما را به گذشته سوق خواهد داد.

وقتی می‌گویم رابطه را قطع کنید، منظورم یک جدایی همیشگی و تمرکز بر روی تصورات مثبت و روحیه بخش است. اگرچه انجام اینکار در ابتدا کمی دشوار است اما ارزشش را دارد.

 

برای خودتان هدف مشخصی تعیین کنید:

یکی از مهم‌ترین روش‌ها برای فراموش کردن حوادث تلخ گذشته، مشخص کردن یک هدف خاص برای آینده است. باید با این حقیقت آشنا باشید که بروز حوادث ناگوار یا تجارب بد در گذشته به معنای رسیدن به آخر خط نیست.

شما پتانسیل کافی برای دسترسی به نقاط بزرگ در زندگی را دارید. تصور کنید در آینده کار بسیار بزرگی انجام داده‌اید، به دانشگاه رفته‌اید، شغل جدیدی کسب کرده‌اید و به رویای همیشگی خود دست یافته‌اید. همیشه به تصورات و رویاهای مثبت خود بها دهید و به فکر رشد و پرورش آن‌ها باشید.

این مبحث مهم در چندین مطب در مجله ماورای سلامت شرح داده شده است.

اهداف کوتاه مدت و بلند مدت داشته باشید و برای رسیدن به آن‌ها از برنامه ریزی‌های درست و مشورت افراد با تجربه کمک بگیرید.

 

بخشیدن را یاد بگیرید:

یکی از مسائلی که از لحاظ احساسی و ذهنی بیشتر افراد را اذیت می‌کند، روحیه نبخشیدن است. کینه داشتن نسبت به یک نفر همانند خوردن سم است. در این حالت اولین نفری که صدمه می بیند خود شما هستید. همه ما اینکار را به خاطر خودمان انجام می‌دهیم اما نمی‌دانیم تنها اتفاقی که رخ می‌دهد نابود شدن احساسات و روحیه خودمان است.

بهترین راه برای فراموش کردن گذشته ، بخشیدن کسی است که اشتباه و ظلمی در حق شما انجام داده است. اگرچه انجام اینکار در حرف آسان است اما اگر بتوانید اینکار را انجام دهید احساس سبکی خواهید داشت.

روحیه نفرت را با روحیه عشق ورزی و دوست داشتن عوض کنید. خواهید دید اولین نفری که از این عشق نفع می‌برد خود شما هستید.

 

تحت تاثیر قرار دادن دیگران را متوقف کنید:

آیا تا به حال برایتان پیش آمده که احساس کنید هیچ کس شما را درک نمی‌کند و هر تصمیمی می‌گیرید نمی‌توانید آن را عملی کنید؟ اگر پاسخ شما به این جواب مثبت است پس آن‌ها چیزی را که شما می‌بینید مشاهده نمی‌کنند. شما بدهکار هیچ کسی نیستید و نیاز نیست برای هر تصمیمی که می‌گیرید از دیگران اجازه بگیرید و رای و نظر آن‌ها را نیز بدانید.

سعی کنید تایید گرفتن از دیگران را فراموش کنید و به خودتان حق زندگی کردن بدهید. شما نمی‌توانید همه مردم روی زمین را راضی نگه دارید این کار غیر ممکن است. پس به دنبال انجام کار غیر ممکن نباشید.

اگر بخواهید همه افراد را راضی نگه دارید تنها اتفاقی که می‌افتد نا امیدی شماست. اصلا مهم نیست که شما چقدر انسان خوب و دوست داشتنی هستید، همیشه افرادی در اطرافتان خواهند بود که شما را دوست ندارند و کارهایتان را نیز تایید نمی‌کنند.

این نیز بخشی از زندگی است پس به فکر خودتان باشید و از زندگی امروز خود نهایت لذت را ببرید.

 

https://www.zillow.com/profile/TobiMetz3

https://www.mixcloud.com/TobiMetz3/

https://www.reverbnation.com/artist/famle575

https://loop.frontiersin.org/people/2019979/bio

https://unsplash.com/@tobimetz3

https://www.evernote.com/shard/s519/sh/a4498905-ec81-6a1b-7ff7-b5906d4b0ec2/20b23b79cca55057e280498e84a4a6ec

https://www.diigo.com/user/tobimetz3

https://www.sbnation.com/users/TobiMetz3

https://3dwarehouse.sketchup.com/user/f1a2d6b0-a4e0-4c68-82f8-e73f22124544/Tobi-M

 

 

 

پایان نامه ارشد(اقسام اراضی در فقه امامیه و حقوق موضوعه)

۳۷ بازديد

اقسام اراضی در فقه امامیه و حقوق موضوعه



برای توضیحات بیشتر بر روی عنوان زیر کلیک کنید

پایان نامه ارشد(اقسام اراضی در فقه امامیه و حقوق موضوعه)

پایان نامه ارشد( قانون ملی شدن جنگل‌ها)

۴۰ بازديد

قانون ملی شدن جنگل‌ها



برای توضیحات بیشتر بر روی عنوان زیر کلیک کنید

پایان نامه ارشد( قانون ملی شدن جنگل‌ها)

پایان نامه ارشد (خسارات قابل مطالبه در حقوق ایران )

۴۰ بازديد

خسارات قابل مطالبه در حقوق ایران



برای توضیحات بیشتر بر روی عنوان زیر کلیک کنید

پایان نامه ارشد (خسارات قابل مطالبه در حقوق ایران )

Two moral stories for kids - free

۳۴ بازديد

Two moral stories for kids - free

 

 

Stella and the sun moral story for kids

 

 

z5_bmr5.jpg

 

once upon a time there was a cute girl named Stella who liked to climb everything. She was going up on the chair! She used to climb on the table and in short, she climbed on everything! She even climbed trees.

Stella wanted to climb so high that she could catch the sun with her little hands! One day, Stella’s parents took her to a very, very high mountain! Even though Stella became very tired on the way. She was was happy Because she knew that when she reached the top of the mountain, she would be very close to the sun and she thought that she could take it from the sky for herself.

After hours of climbing, Stella and her mother and father reached the top of the mountain! But the sun was still in the sky and Stella could not reach it. That’s why she turned to his father and said:
Dad! Can we take the sun home with us?

Stella’s father tried to take the sun, but after a little effort he said:
No! My hand does not touch the sun!

But suddenly a thought came to his mind! He said to Stella:
Maybe if you sit on my shoulder, you will reach it!

Stella sat on dad’s shoulders with her mother’s help. When Dad stopped, Stella was closer to the sun! Stella stretched her hand and stretched until finally she was able to hold the sun in her hand. Stella smiled happily! Now she could take the sun home to keep for herself! But as soon as Stella put the sun in her pocket, everything got dark and it started to get cold! But it didn’t matter to Stella! Because the sun was in her pocket and it warmed her! Stella was so happy that she didn’t notice any of this happening!
After playing with the sun for a while, Stella said:
We have to go back home so I can show the sun to my friends and play together!

A few hours later, when Stella and her parents arrived in the city, everyone in the city was sleeping, because it was night! Stella waited for a few more hours, but still it was not morning and no child came out of the house. All the houses were closed. All the flowers had faded and a cold wind was blowing.
When Stella saw that the morning did not come, she put the bright and luminous sun in the drawer and fell asleep!

A few hours later he woke up with a sound! The children were singing in the street! They read one poem after another:
It’s dark everywhere
how cold the weather is
I wish the sun would return to the sky
Golden and bright sun
where are you?
Maybe someone came
He took you and put you in his pocket!
kind sun
come back to the sky

Stella quickly went to her friends and said:
Guys! Guys! I didn’t know that if there is no sun, it will be cold everywhere and the trees will dry and the sky will be dark!

Do you know where the sun is? children asked confused.

 

 

 

Timmy, the king of jungle moral story for kids

 

 

 

In a green forest, many small and big animals lived. Every morning, when the sun rose, all the baby animals gathered by the river and played together! Then they would sit and eat the food that their mother had prepared.

Timmy was a little tiger cub who happily woke up every morning, took his food bowl, and went to the river! But when it was time to eat, he would always take his food dish and go behind the trees and eat secretly. One day when he was eating his food, he heard laughter! He looked behind him and saw baby lizard and baby lion laughing loudly!

Timmy asked angrily.
Why are you laughing?

The baby lion said:
Ah! Do you want me to give you some of my food to eat?

Baby lizard said:
Do you only eat so much with your big body?

Timmy was upset and ran home crying! When her mother saw her crying, she asked sadly:
Dear son! What happened?

Timmy cried:
Baby animals bring a lot of food with them every day! But I am an intelligent tiger cub; my food is the least!

His mother said:
Well, I will feed you as much as you like! Are you hungry?

Timmy said:
No!

His mother said:
So why are you crying?

Timmy said:
Because the kids make fun of me and say that I eat the least! They say that whoever eats more is stronger!

Timmy’s mother said:
It’s not like that, my son! Everyone eats as much as he can! They eat all the meat their father brings them every day, but you keep some of it in a safe place every day.

Timmy asked:
What does it mean? A safe place?

His mother said with a laugh.
You will understand what I mean later!

Days passed and passed until one day, the crow woke everyone up and said:
I have hot news! The king of the jungle has woken up! The race is on its way! What does the king think? All the people of the forest! Please, everyone, come to the shelter! We must go to see the lion king, the king of the jungle.

All the animals went to the big lion sanctuary with their babies! The lion came out of his shelter and said to the animals:
Today I want to choose the future king of the jungle.

All the animals were happy to hear this news. Lion continued:
But choosing the king of the jungle takes work. That’s why we have to hold a contest! Any baby animal that can bring the crown of the king of the jungle from inside the cave of the mountain will become the king of the jungle!

The next day, all the baby animals went to the high mountain with a small backpacks.

Timmy ‘s mother also put a food container in Timmy ‘s backpack and said to him:

Remember when I told you that you keep some of your food in a safe place every day?

Timmy said in surprise:
Yes!

His mother showed him the dish and said:
These are the same foods! When you reach the mountain, give this dish to Mr. Eagle!

Timmy asked:
Mr. Eagle?

His mother laughed and sent him to the high mountain!

When all the baby animals reached the mountain, they saw a giant and angry eagle standing in front of the cave door, not allowing anyone to enter the cave. He growled:
Baby animals! What have you brought me?

 

 

For see more moral storis for kids click on moonzia and momlovesbest link site!

2 free & cute stories for kids

۳۷ بازديد

2 free & cute stories for kids

 

 

 

The Little Mermaid story for kids

 

z1_kld.jpg

 

 

My dear little friends! I’m gonna tell you the little mermaid story!

Once upon a time, far and deep in the ocean, where the water is shiny and blue, lived a sea king who had six mermaid daughter. Five of them were happy and cheerful while the youngest one was deeply sad and no one hadn’t seen her smile.

The little mermaid wanted to see the surface world! She loved to see green trees and blue sky. Because of that she always swam to the top of the ocean to enjoy the surface world’s view. She felt depressed when she couldn’t see the above world.

Georgios fish, beautiful shells and all the colorful creatures in the sea were always trying to make her smile but they usually failed. Even her father’s bedtime stories couldn’t cheer her up.

She was so much in love with the young man that she couldn’t stop thinking about him. So he decided to go and visit the seashore witch and ask her to grant a wish.

The little mermaid wanted to dance and walk on the surface world. she wanted to feel the warmth of the sand. The witch. who was cunning and tricky, stirred her potion with an evil smile.

I will grant your wish! But I’ve got one condition! She said. I will give you the ability to walk and dance. But you’ll be no longer be able to talk and sing. If the prince doesn’t confess to his love for you in three days, your voice will be mine forever!

I agree! I accept your condition!

 

 

 

But let me tell you about the prince! He remembered one and only one thing about his rescuer! Her magical voice.

So my little friends, the witch transformed our little mermaid. After she transformed she went to the shore and sat on the warm sand where the prince was looking for her rescuer. prince didn’t remember our little mermaid:

Who are you? OH! You can’t walk?! Let me help you.

So, the prince took the little mermaid to his palace! On the second day, when little mermaid and prince were sailing on the ocean, prince decided to confess his love to her, but before he get a chance, the evil eels of tricky wish, attacked the ship.

The tricky witch who knew this, hid little mermaid’s voice in a seashell and hung it to her neck. Then transformed herself into a beautiful young woman! Then she started singing on the seashore. when the prince heard that magical voice, he was convinced that the tricky witch is her rescuer. so he decided to marry her!

But our little mermaid had many good friends! seals and fish! they decided to uncover witch’s evil plan! They attacked the witch and managed to break the chain of the neckless! Now it was the time! Our little mermaid got her voice back! She now could tell the prince who she truly was!

But on that moment, the sun set and the third day finished! Little mermaid’s legs turned into a tail and the witch grab her and took her into the deep water of the ocean!

The brave prince, who now knew the true story, went and followed the witch and battled her and defeated her!

But my dear friends, prince and little mermaid couldn’t be together anymore! Because little mermaid hadn’t legs anymore! She was really upset!

When her father, the mighty king of the ocean, saw his daughter in that situation, he knew just what he had to do. he moved his magic wand and gave her little daughter two legs!

Soon there was a big wedding on the royal ship! Our little mermaid said goodbye to her family and friends and left the ocean. Her and the prince lived happily ever after.

 

Read more: 100 free stories for kids

 

 

The Town Musicians of Bremen story for kids

 

 

 

My dear fellows, Today I’m gonna tell you the story of town musicians of Bremen.

Once upon a time, there was a man who had a donkey. His donkey had carried the corn sacks for many years. for him! Yes kids! He was a indeed, a loyal donkey!

But getting old, the donkey became weak and unsuitable for the job! So the owner thought to himself:

Should I keep this donkey or let him go?

Sensing the danger, donkey ran away from the farm and decided to go to Bremen.

Yes! I will be a great musician there! He thought.

He started his journey. He walked and walked until he reached a dog, lying on the road! The dog was gasping like he had just finished a long run!

What are you gasping for, dear friend?

OH! I got old and I can’t go hunting every day! said the dog. My master didn’t want me anymore! So I decided to run away! But, how can I find food?

I know what to do! I’m going to Bremen to become a musician! come with me. We can form a band together. I’ll play the Lute and you shall beat the kettledrum!

The cat thought really hard and decided to join them. The three runaways continued their journey and they reached a rooster who was cock-a-doodle-doing with all his might.

Your cock-a-doodle-do goes through and through my skull, said the donkey. What is the problem?

My mistress has guests tomorrow and he told the chef to cook a delicious soup with me for them! this evening I am to have my head cut off. Now I am cock-a-doodle-doing at full pitch while I can. The rooster cried!

Ah you feathery red headed friend! You better come with us and be a part of our band! We are heading to Bremen and become musicians! It is indeed better than death! You have a full pitch voice! Our music will have the best quality! Said the donkey.

The rooster agreed. So the four animal continued their trip to Bremen. In the evening they decided to rest in the forest. The donkey and the dog laid under a large tree while the rooster and the cat settled in the branches. The rooster flew right un the top where he was safer. right before they fall to sleep, the rooster said:

I saw a light! there most be a house not far off!

So we better get up and go! Said the donkey. I’m not comfortable here! We want a shelter.

So they moved further on, and soon saw the light shine brighter and grow larger, until they came to a well lit robber’s house. The donkey, as the biggest, went to the window and looked in.

What do you see, my grey horse? Asked the rooster.

What do I see? Answered the donkey. A table covered with good things to eat and drink, and robbers sitting at it enjoying themselves.

OH! That is just what we want! Said the rooster!

I wish we were there! Moaned the donkey!

Then the animals put their heads together and planned how to best win an invitation to come inside and join the robbers at the feast.

Come, come my friends, said the donkey. We are musicians, so let us sing for our supper.

They began to sing as best as they can. The donkey brayed, the dog barked, the cat mewed, and the rooster cock-a-doodle-do’ed.

Then they burst through the window into the room, so that the glass clattered! At this horrible din, the robbers sprang up, thinking this has to be a ghost, and they escaped in a great fright out into the forest.

The four companions now sat down at the table, pleased with what was left, and ate as if they were going to fast for a month.

As soon as the four musicians finished eating, they turned off the light, and each found a sleeping place according to his nature and fell to sleep. The donkey laid himself down upon some straw in the yard, the dog behind the door, the cat upon the hearth near the warm ashes, and the rooster perched himself upon a beam of the roof; and being tired from their long walk, they soon went to sleep.

A little after midnight, the robbers saw from afar that the light was no longer burning in their house. Appearing quiet, the boss said:

We ought not to have let ourselves be frightened out of our wits. You! Go and examine the house.

The man finding all was still, went into the kitchen to light a candle, and taking the glistening fiery eyes of the cat for burning coals, he held the candle to them to light it. The cat did not understand what he meant to do, however, and flew in his face, spitting and scratching.

 

 

Hansel and Gretel Story for kids

۴۱ بازديد

Hansel and Gretel Story for kids

 

 

a2_hwu3.jpg

 

In a green forest, there was a woodcutter living there by his wife and his two kids. His son’s name was Hansel and his daughter’s name was Gretel. They were very poor. There were times that they even hadn’t something to eat for a day. One day, our poor woodcutter didn’t have enough money for a loaf of bread.

So when the night came, he started to think and think. At the end, he whispered to his wife:

What will happen to us? We can not feed our kids. they are starving.

I know the solution dear! Said the wife. We will take the kids deep in the forest early in the morning. we will ignite a fire for them and we will give each of them a loaf of bread. Then we will leave them for good. They will never find us again and with this plan, we will get rid of them.

Oh no wife! I can not imagine how I’m gonna do that! I can’t leave my kids alone in the forest! Wild animals will find them and swallow them in a moment.

You stupid man! Yelled the wife! Then the four of us will die out of hunger! You better start and make the coffins.

After a while, the man seemed convinced.

OK! But I really am sad for my poor kids.

Not being able to sleep because of hunger, Hansel and Gretel heard what their step mom planned for them. they cried quietly. Gretel said:

This is the end of our story! We are going to die tommorow!

Be quiet Gretel and don’t afraid! I’ve got this.

He waited until both their parents went to sleep. Then he got up, put on his jacket and slipped out from the back door. He stood near the garden, where the white stones were shining under the moon’s light! He picked up as many stones as he could and filled his pocket with them.

Then he turned back to the house and said to his sister:

Keep calm dear and sleep in peace! God will never forget us!

next morning, just before the sunrise, the step mom came and said:

Wake up! Wake up you lazy kids. We have to go to the forest and cut woods for your father.

Then she gave each of them a bread and said:

This is your dinner. Don’t eat it until then!

Gretel take the bread and hide it under her apron, because Hansel had his pocket full of stones. Then they started their journey to the forest. In their way, Hansel took a stone from his pocket every now and then and dropped it on the ground.

When they reached the heart of the forest, they collect wood with their father and used it to make a fire to keeping them warm. When the fire was ready, The step mom said:

Now lie down and rest kids. Your father and I will collect woods and when we were ready to go, we will wake you up!

After a while, they became tired and fell sleep. When they finally woke up, it was night. Gretel started crying and said:
OMG! How shall we get of this forest?

Don’t even think about it sis! Wait a little bit, when the moon rises, we will easily find our way to home.

And when the full mon got up, Hansel took Gretel’s hand and started to follow the white stones that were shining like silver. They walk all the night and next morning, they reached their house. They knocked the door. When the wife opened the door and saw Hansel and Gretel, she said:

You naughty children! How many hours you slept in the woods! We thought you’ll never come back.

But their father was so happy for seeing his kids once again.

Not very long after, another scarcity came to that area. Gain the children heard their step mom talking to their father:

Everything is finished! We just have a half a loaf and after that we will die! We have to get rid of the kids! This time we will take them even deeper in the woods so they will never find us again.

The man wasn’t happy with this at all! He whispered:

I’d rather to share my last morsel with my kids.

But the tricky step mom didn’t listened to him at all and finally managed to convince him to redo the plan.

Children heard this conversation completely. When the parents went to sleep, Hansel got up and wore his jacket. He wanted to go and pick up more white stones, but the step mom had locked the door. Hansel didn’t manage to get out but he started to comfort his little sister:

Don’t cry little sis! Go to sleep! I’m sure God will help us!

Next morning, the step mom came and woke them up and gave each of them a little piece of bread. even less than before. On they way to the woods, Hansel crumbled the bread in his pocket and every now and then, he dropped a crumb on the ground.

Hansel strewed bread crumbs all along the road. Woman take them deep deep into the forest. Where they never been before in their short lives. Then again they collect wood and made a large fire. The step mom said:

Sit here, you children, and when you are tired you can go to sleep; we are going into the forest to cut wood, and in the evening, when we are ready to go home we will come and wake you up.

So when noon came Grethel shared her bread with Hansel, who had strewed his along the road. Then they fell sleep, and the evening passed, and no one came for the poor children. When they woke up it was dark night. Hansel comforted his little sister:

Wait a little, Gretel, until the moon gets up. We will be able to find our way by the bread crumbs I scattered on the road.

So when the moon rose they got up, but they there were no bread crumbs on the ground, cause the birds of the forest and of the fields had come and eat them. Hansel thought they might find the way all the same, but they could not.

They walked that night, and the next day from the morning until the evening, but they could not find the way back to their home, and they were starving, for they had nothing to eat but the few berries they could pick up.

When they got very tired and decided to lay down under a tree and sleep.

It was now the third morning since they had left their father’s house. They were always trying to get back to it, but instead of that they only found themselves farther in the wood, and if help had not soon come they would have been starved.

About noon they saw a pretty snow-white bird sitting on a branch, and singing so sweetly that they stopped to listen. And when he had finished the bird spread his wings and flew before them, and they followed after him until they came to a little house, and the bird landed on the roof, and when they came closer they saw that the house was built of sweets, and roofed with cakes; and the window was of transparent sugar.

We will have some of this, said Hansel, and make a fine meal. I will eat a piece of the roof, Gretel, and you can have some of the window-that will taste like sugar.

So Hansel reached up and broke off a bit of the roof, just to see how it tasted, and Gretel stood by the window and chewed it. Suddenly they heard a thin voice coming from the inside:

Nibble, nibble, like a mouse,
Who is nibbling at my house?

And the children thought:

Never mind, It is the wind.

And they continued eating, not paying attention o the sound. Hansel, who found that the roof tasted very nice, took down a great piece of it, and Gretel pulled out a large round window-pane.

Then the door opened, and an aged woman came out, leaning upon a crutch. Hansel and Gretel felt very scared, and they dropped all was in their hands. The old woman, however, nodded her head, and said:

Ah, my dear children, how did you end up here? You must come in and stay with me, there is no problem with that.

So she took them each by the hand, and led them into her little house. And there they found a good meal laid out, of milk and pancakes, with sugar, apples, and nuts. After that she showed them two little white beds, and Hansel and Gretel laid themselves down on them, and thought they were in heaven.

The old woman, although her behavior was so kind, was a wicked witch, who lay in wait for children, and had built the little house on purpose to attract them. When they were once inside she used to kill them, cook them, and eat them, and then it was a feast day with her.

The witch’s eyes were red, and she could not see very far, but she had a keen scent, like the beasts, and knew very well when human creatures were near. When she knew that Hansel and Gretel were coming, she gave a spiteful laugh, and said with success:

I have them, and they shall not escape me!

Early in the morning, before the children were awake, she got up to look at them, and as they lay sleeping so peacefully with round rosy cheeks, she said to herself:

What a fine feast I shall have!

Then she grasped Hansel with her droopy hand, and led him into a little stable, and shut him up behind a fence. Hansel yelled and cried for help but it wasn’t enough to rescue him. Then the witch went back to Gretel and shook her:

Wake up lazy girl. You have to go and get some water. Cook something nice for your brother. I want him to get fat. When he becomes chubby, I will eat him up.

Gretel began to cry from the bottom of her heart, but it was useless, she had to do what the wicked witch told her. And so the best kind of snacks was cooked for poor Hansel, while Gretel got nothing but crab-shells.

Each morning the old witch visited the little stable, and cried:

Hansel, stretch out your finger, that I may tell if you are fat enough!

Hansel, however, used to hold out a little bone, and the old woman, who had weak eyes, could not see what it was, and supposing it to be Hansel’s finger, wondered very much that why isn’t he getting fat.

When four weeks had passed and Hansel seemed to remain so thin, she lost patience and couldn’t wait more.

Now then, Gretel, said the witch, come on! go get some water. no matter he is fat or thin, tomorrow I must kill and cook him.

Little Gretel who was very sad, started crying and her tears slipped on her cheeks:

Dear God, please help us! if we had been devoured by wild animals in the wood at least we should have died together.

Don’t waste your tears. said the old woman; they are of no avail.

Early next morning Gretel had to get up, make the fire, and fill the kettle.

First we will do the baking, said the old woman; I nave heated the oven already, and kneaded the dough.

She pushed poor Gretel towards the oven, out of which the flames were already shining.

Look inside, said the witch, and see if it is properly hot, so that the bread may be baked.

Gretel noticed that when she become close to the oven, the witch will push him into it, and after cooking her, she will eat her. So she said:

I don’t know how to do it! how shall I get in?

Stupid goose, said the old woman, the door is big enough, do you see? I could get in myself!

and she stooped down and put her head in the oven’s mouth. Then Gretel gave her a push, so that she went in farther, and she shut the iron door upon her, and put up the bar. Oh how frightfully she howled! but Gretel ran away, and left the wicked witch to burn miserably.

Gretel went straight to Hansel, opened the stable-door, and cried:

Hansel, we are free! the old witch is dead!

As soon as the door is opened, Hansel ran out of the stable and hug her little sister. How happy they both were! And as they had nothing more to fear they went over all the old witch’s house, and in every corner there stood chests of pearls and precious stones.

This is something better than white stones! said Hansel, as he filled his pockets.

And Gretel, thinking she also would like to carry something home with her, filled her apron full!

Now, we have to go! said Hansel, if we only can get out of the witch’s wood.

When they had journeyed a few hours they came to a great river.

We can never get across this, said Hansel, There is no stepping stones or bridge.

And there is no boat either, said Gretel; but here comes a white duck; if I ask her she will help us over.

So she sang:

Duck, duck, here we stand,
Hansel and Gretel, on the land,
Stepping-stones and bridge we lack,
Carry us over on your nice white back.

And the duck came, and Hansel got upon her and told his sister to come too.

No, answered Gretel, that would be too hard upon the duck; we can go separately, one after the other.

And that was how they did it, and after that they went on happily, until they came to the wood, and the way grew more and more familiar, till at last they saw in the distance their father’s house.

Then they ran till they came up to it, rushed in at the door, and fell on their father’s neck. The man had not had a quiet hour since he left his children in the wood; but the wife was dead.

And when Gretel opened her apron the pearls and precious stones were scattered all over the room, and Hansel took one handful after another out of his pocket. Then was all care at an end, and they lived in great joy together.

 

For read more click:

en.wikipedia.org

Moonzia.com

چاپ و بسته بندی مواد غذایی در سال 1402

۳۷ بازديد

چاپ و بسته بندی مواد غذایی در سال 1402

z1_f22g.jpg

 

صنعت چاپ و بسته بندی یکی از صنایع زیربنایی در کشورهای در حال توسعه است. نقش مهمی در توسعه صادرات، تجارت و روابط اقتصادی بین کشورها دارد.

برای نشان دادن وضعیت این صنعت، در حال حاضر کشورهایی در جهان هستند که با تقویت صنعت چاپ و بسته بندی تبلیغاتی می توانند درآمد زیادی از تجارت جهانی کسب کنند.

اما در مقابل این دسته از کشورها، کشورهای دیگری در جهان وجود دارند که علیرغم مزیت های اقتصادی در تولید بسیاری از محصولات، صرفاً به دلیل عدم وجود یک محصول قوی از بخش بزرگی از بازار مصرف جهانی کنار گذاشته شده اند. ایران بدون هیچ تعارفی در رتبه اول این کشورها قرار دارد. شواهد موجود نشان می دهد که در حال حاضر برخی از صادرکنندگان ایرانی محصولات خود را با کمترین قیمت جهانی به کشورهای شناخته شده صنعت بسته بندی می فروشند و این محصولات را با چند برابر قیمت خرده فروشی مجددا بسته بندی می کنند.

 

نقش چاپ و بسته بندی در روی فروش محصولات

تبلیغات تاثیر زیادی بر فروش محصول دارد. امروزه بسته بندی آنها یکی از راه های تبلیغ و بازاریابی محصولات می باشد. تبلیغات رایگان و خلاقانه را می توان روی کاغذ کادو انجام داد. شما می توانید محصولات و خدمات خود را از طریق تبلیغات به مشتریان معرفی کنید. امروزه چاپ اطلاعات بسته بندی محصولات یکی از مهمترین ابزارهاست. اما باید در این کار تخصص لازم را داشته باشید و روش درست و مناسب را انتخاب کنید.

زمانی که نام محصول، ترکیبات و اجزای آن، تاریخ مصرف، تاریخ ساخت و انقضای محصول، شرایط نگهداری آن و موارد مفیدی از این دست بر روی بسته بندی درج شود، اعتماد مشتری را جلب می کند. در عین حال نوع چاپ و بسته بندی نیز در این زمینه نقش بسزایی دارد. هرچه طراحی نوآورانه و خلاقانه تر باشد، توجه بیشتری را به خود جلب می کند. پس فقط محصولات خود را بسته بندی نکنید. سعی کنید تکنیک های جدید و مدرن، طراحی به روز و غیره را در بسته بندی قرار دهید تا توجه مشتری را به خود جلب کنید. کیفیت محصول نیز در جلب اعتماد مشتری نقش دارد.

 

نقش بسته بندی در صادرات

با رقابت شدید در بازار بین المللی، بسته بندی محصولات بسیار مهمتر از قبل شده است. در این بازارها، تولیدکنندگان و صادرکنندگان به انواع بسته بندی، طرح ها، چاپ و ... توجه زیادی دارند و آنها را یکی از ابزارهای بازاریابی خود می دانند. طراحی بسته بندی نقش مهمی در این امر ایفا می کند. طراحی خلاقانه به ما امکان می دهد نظرات مشتریان بیشتری را جلب کرده و محصولات خود را رقابتی تر کنیم. نکته دیگری که در زمینه صادرات و نقش بسته بندی می توان به آن اشاره کرد، اهمیت بازیابی و استفاده مجدد از بسته بندی محصولات به ویژه بسته بندی مواد غذایی است.

امروزه موضوع محیط زیست و حداقل آسیب های وارده بسیار مورد بحث قرار گرفته است تا بتوان بسته بندی را بازیافت کرد و بیش از پیش به چرخه طبیعی بازگرداند.

 

سخن آخر

بسته بندی بخشی از فروش است و تا حدودی می توان آن را جزء مهمی از آن دانست. اهمیت بسته بندی و استفاده از سلفون opp در این است که با انجام صحیح آن می توانید موفق تر از رقبای خود در بازار باشید. بسته بندی عالی با طراحی منحصر به فرد، چاپ و نوع کاغذی که در تولید آن به کار می رود، نقش مهمی در جلب اعتماد و توجه مصرف کنندگان دارد. بسته بندی باید به گونه ای باشد که بتواند به عنوان یک ابزار تبلیغاتی رایگان و کاربردی با محافظت و جلوگیری از آسیب به محصول به ویژه محصولات غذایی و دارویی، فروش را افزایش دهد.